اینه رسمش ...

دست از پا خطا کنی تعویض میشوی! همین حوالی کسی شبیه توست،حتی بهتر از تو نیز فراوان است، این است پیام عشق های امروزی

داستان غریبی ست ....
دستی که داس را برداشت

همان دستی است که روزی در مزرعه گندم کاشت...

اینو نیگا....

تعدادى پیرزن با اتوبوس عازم تورى تفریحى بودند. پس از مدتى یکى از پیرزنان به پشت راننده زد و یک مشت بادام به او تعارف کرد. 
راننده تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد. در حدود ٤٥ دقیقه بعد دوباره پیرزن با یک مشت بادام نزد راننده آمد و بادام‌ها را به او تعارف کرد. راننده باز هم تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد.این کار دوبار دیگر هم تکرار شد تا آن که بار پنجم که پیرزن باز با یک مشت بادام سراغ راننده آمد، راننده از او پرسید چرا خودتان بادام‌ها را نمى‌خورید؟ پیرزن گفت چون ما دندان نداریم. راننده که خیلى کنجکاو شده بود پرسید پس چرا آن‌ها را خریده‌اید؟ پیرزن گفت ما شکلات روى بادام‌ها را خیلى دوست داریم

تــنـهـایـی یـعـنـی ...
عـاشـقـشـی ...
ولـی حـق نـداری بـهـش نـزدیـک بـشـی ...!
. . .

... چـون اون دیـگـه تـنـهـا نـیـسـت...

------------------------------------------------------------------------------------------

گاهی ارزش واقعیه یک لحظه را تا زمانی که به یک خاطره تبدیل نشود نمی فهمیم...

-------------------------------------------------------------------------------------------

دیشب به قلبم گفتم:
شب‌ها خواب به چشمِ من نمی‌‌آید،
قلبم گفت:
از بس که بعد از ظهر‌ها می‌خوابی، بیخود ادای عاشق هارو در نیار

------------------------------------------------------------------------------------------

عاشقانه ترین نگاهم را روی قایقی از باد نشانــــدم و پارو زنان سوی تو فرستارم وقتی به ساحل نگاه تو رسیـــــــد تو چشمانت را بستی و قایقم غرق شد



اینارو بنویس تو دلت

کیسه کوچک چای تمام عمر دلباخته لیوان شد ولی هربار که حرف دلش را می زد صدایش توی آب جوش می سوخت کیسه کوچک چای با یک تکه نخ رفت ته لیوان حرف دلش را آهسته گفت: لیوان سرخ شد

مرگ از زندگی پرسید چرا من تلخم و تو شیرینی؟ زندگی در جواب گفت : چون من دروغم و تو حقیقت

تو قلب منو کشتی و رفتی اما میدونم که حتما یه روز بر میگردی ، چون همیشه قاتل به محل جنایت بر می گرده

به من بگو زشت ! من به تو می گم قشنگ ! چه اشکالی داره ، بذار جفتمون به هم دروغ گفته باشیم!

حالا می دونی فرق تو با توپ چیه ؟ .توپ رو باید شوت کرد اما تو خودت شوووتی !!!

روزی به میخانه رفتم تا در غم یار شرابی نوشم ، قناری را دیدم

به صاحبش گفتم فروشیه ؟ گفت : نه رفیقمه

به سلامتی هرکی که رفیقش رو نمیفروشه

کودک و خدا ...

کودک زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن. و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنید.او فریاد کشید: خدایا! با من حرف بزن صدای رعد و برق آمد. اما کودک گوش نکرد. او به دور و برش نگاه کرد و گفت خدایا! بگذار تو را ببینم ستاره ای درخشید. اما کودک ندید. او فریاد کشید خدایا! معجزه کن نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید. او از سر ناامیدی گریه سر داد و گفت: خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی.خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید. اما کودک دنبال یک پروانه کرد. او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد

رسم روزگار!!!

باید فراموشت کنم / چندیست تمرین می کنم / من می توانم ! می شود ! / آرام تلقین می کنم /حالم ، نه ، اصلا خوب نیست ....تا بعد، بهتر می شود .... / فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم /من می پذیرم رفته ای / و بر نمی گردی همین ! / خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم / کم کم ز یادم می روی / این روزگار و رسم اوست ! / این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین میکنم.