اینه رسمش ...
کیسه کوچک چای تمام عمر دلباخته لیوان شد ولی هربار که حرف دلش را می زد صدایش توی آب جوش می سوخت کیسه کوچک چای با یک تکه نخ رفت ته لیوان حرف دلش را آهسته گفت: لیوان سرخ شد
مرگ از زندگی پرسید چرا من تلخم و تو شیرینی؟ زندگی در جواب گفت : چون من دروغم و تو حقیقت
تو قلب منو کشتی و رفتی اما میدونم که حتما یه روز بر میگردی ، چون همیشه قاتل به محل جنایت بر می گرده
به من بگو زشت ! من به تو می گم قشنگ ! چه اشکالی داره ، بذار جفتمون به هم دروغ گفته باشیم!
حالا می دونی فرق تو با توپ چیه ؟ .توپ رو باید شوت کرد اما تو خودت شوووتی !!!
روزی به میخانه رفتم تا در غم یار شرابی نوشم ، قناری را دیدم
به صاحبش گفتم فروشیه ؟ گفت : نه رفیقمه
به سلامتی هرکی که رفیقش رو نمیفروشه